پزشک معالج بیمار ، با آن لباسی که به طرز احمقانه‌ای با دیوار تضاد رنگی داشت وارد شد .
صحنه‌ی چند قطره خون ، بیمار بی‌حرکت با لباسی سفید در آن وضعیت و سکوت مرگبارش مانع از آن لبخند خبیثانه‌ی پزشک نشد.
همانطور که دست به سینه ایستاده بود و چشمانش در تاریکی نسبی اتاق دودو میزد ، فریادی سر داد و پرستار را صدا کرد!
بی اهمیت به موجودی که بر کف اتاق دراز به دراز افتاده بود دستور داد آن را منتقل کنند به زباله‌دانی و تنها چیزی که از او باقیماند ساعت مرگش بود :)
آخر آن بیمار نه نامی داشت و نه نشان ، در مدتی که اینجا بود هیچ نمیگفت!
مطمئناً لال نبود اما سکوت کشنده‌ی اتاق ، سفیدی ۴ دیوار و بی‌توجهی دیگران به بیمار باعث بروز مشکلات روانی به مراتب بدتری نسبت به گذشته شدند تا آنکه بی هیچ صدایی به راحتی مرگ را با آغوش باز پذیرا شد.

ساعت انتقال : ۰۷:۳۹ بامداد
- راوی

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها